هانگ

فرشته احمدي

هانگ


فرشته احمدي

روي تخت سفارشي اش با آن ابعاد نا متعارف نشسته است.آوردنش به خانه سخت بود و نجار با نگاه مشكوكي سفارشش را گوش داده بود.

حالا اينجاست و رويش نشسته. وسط اتاق مربع شكل كه دري در وسط دارد و پنجره كوچكي مقابل در. روي دو تا ديوارديگر اتاق روبروي هم دو تا تابلو باريك و دراز نصب شده اند. تابلويي با زمينه سياه كه آدم سفيدي به رنگ سفيد ديوار به اندازه واقعي، بالا تا پايين آن را پر كرده .انگار سرش را به يك طرف قاب تكيه داده و خوابيده است.زمينه تابلوي ديگر به رنگ ديوارهاست، سفيد.آدم تويش سياه است و چشمهاي بزرگ و سفيدش باز باز هستند.
روي تخت مربع بزرگش دراز مي كشد. هر چهار طرف تخت را بالش گذاشته و هر دفعه به طرفي مي خوابد. از لامپ خوشش نمي آيد. شمع كوچكي روي پايه فلزي بلندي نزديك در است و آخرين كارش قبل از خوابيدن فوت كردن آن است. تازگيها بدون آن كه از جايش بلند شود مي تواند فوتش كند. فوت مي كند و چشمانش را مي بندد.

دوستانش دور آتشي جمع اند. پيش آنها مي رود.شعله هاي آبي آ تش با رقص وحشيانه اي با لا مي روند. دستهايشان را بالاي آن گرفته اند.هواي گرمي است.خنكاي آبي آتش صورتش را نوازش مي كند.دلش مي خواهد دستش را به ميان شعله ها ببرد. ديگران آماده رفتن مي شوند.دلش نمي خواهد با آنها برود.همانجا مي نشيند و پتويي روي دوشش مياندازد. ريما هم مي ماند و با آنها نمي رود زير پتو مي خزد و گونه اش را به گونه او مي چسباند :

- چه داغي.

- بعضي وقتها بد ترم.

- كلافه اي؟

- چيز هاي زيادي هست.چيزهاي اضافه ،صداهاي زياد.

دستش را روي دست ريما مي گذارد. ريما همه را مي شنود.

- با ردام حرف بزن.

- كسان زيادي هستند.تند تند راه مي روند. با دهانشان حرف مي زنند.هميشه عجله دارند.من هم مثل آنها ميشوم.

ردام از دور مي آيد.كيسه اي همراهش است.ديدنش همه را آرام مي كند.قد بلندي دارد و موهاي سفيدش روي زمين كشيده مي شوند.

نيما گونه اش را محكم تر به گونه ريما مي چسباند:

- ردام هم توي كابوسهايم هست. او هم مثل آنها ميشود.تند تند راه مي رود.كارهايي مي كند.آنجا او را مادر صدا مي كنند.

ردام از توي كيسه اش مشتي خاك سبز به نيما مي دهد و مشتي به ريما. خودش هم مشتي بر ميدارد و كنار آنها مي نشيند. خاكها را آرام آرام به كف پاهايشان مي مالند.

توي كابوسهايش دور ميز چوبي بزرگي مي نشينند.ظرفهايي روي ميز است توي آنها غذا مي خورند.ردام به او نگاه مي كند:

- آمين چرا چيزي نمي خوري ؟

- سيرم.

- امير تو چي؟

امير دهان چرب و چيلش را با دستمالي پاك مي كند :

- با اين كه جا ندارم بازم مي خورم.

امير دوباره بشقابش را پر مي كند.

ريما مشتي خاك سبز بر مي دارد.نيما دست ردام را مي گيرد :

- خوبي؟

- خوبم اما تو نه.

- مي خواهم حرف بزنم.

- كابوس مي بيني؟

- مي بينم.

ردام دستش را از دست او مي كشد. بالاي آتش مي گيرد.نيما منتظر نگاه مي كند. عاقبت ردام با مهرباني سرش را به سر نيما تكه ميدهد:

- كساني ميبينند و كساني نه. تو پسرك عزيزم چرا رنج مي بري؟ تو مگر گناهي كرده اي؟ هر كس گناهي مرتكب شود. تو چه كار كرده اي؟ كساني گناه مي كنند.بايد به خودت فكر كني زياد . زياد.

نيما سرش را به سر ردام مي سابد:

- گناه؟ من نميدانم.

ردام از كنار او بلند مي شودو همچنان كه موهاي سفيدش روي زمين كشيده مي شوند به طرف قابي مي رود.درون آن مي ايستد.سرش را به يك طرفش تكيه مي دهد و مي خوابد.

ريما ظرف آبي را روي آتش خالي مي كند.شعله ها بلند تر مي شوند و آبي تر.دور آتش مي رقصد.چند نفر ديگر هم از راه مي رسند. دستهاي يكديگر را حلقه وار مي گيرند و دور آتش مي چر خند و مي رقصند.

اي آتش آبي
سرما را بياور و ما را از پخته شدن نجات بده
نگذار گرما قلبمان را ذوب كند
نگذار بويمان بلند باشد
نگذار نتوانيم
نگذار دستمان در دست ديگري عرق كند


توي كابوسهايش ريما تانگو مي رقصد.يك رقص عجيب و دختري كه در آغوشش است وقتي سرش را روي شانه او مي گذارد مي گويد:

- امير خسته ام.

امير و او روي كاناپه اي مي نشينند و عرق هايشان را پاك مي كنند. دختر مي خندد:

- آمين نمي رقصه؟

- نه اون با خودش هم قهره. اونقد تو هپروته كه نمي تونه رو چيزي تمركزكنه.

هر دو مي خندند.آمين بيرون مي رود.باد كه به صورتش مي خورد خنك مي شود.دلش آتش آبي ميخواهد.مادر صدايش مي كند:

- پسرك عزيزم بيا تو با اون پيرهن نازكت سرما مي خوري.

آمين اما دلش نمي خواهد برود تو.دلش مي خواهد دور آتشي برقصد.

نيما از جايش بلند مي شود به حلقه مي پيوندد.ريما مشتي خا ك سبز به ميان آتش مي ريزد.

اي آتش آبي
بلند باش آب و غذا بخور و ما را از خورده شدن دور بدار
نگذار گرم شويم
نگذار نتوانيم
نگذار نتوانيم

چرخششان به دور آتش تندترو تندتر مي شود.
نگذار نتوانيم.

آنقدر تند مي چرخند كه روي هوا بلند مي شوندو مثل دود اطراف آتش بالا مي روند.دستهايشان از هم ول مي شود و مثل پر سبكند.نيما كمي بالا تر از ريما مي رود و خود را كاملا رها مي كند.

اي آتش آبي
ما را بالا ببر
پاهايمان بالاتر از دستهايمان باشد
سرمان چون وزنه اي ما را پايين نكشد
گناهانمان ما را نسوزاند

نيما به گناهانش فكر مي كند.

گناهانمان ما را نسوزاند
گ ن ا ه

توي كابوس هايش همه تند راه مي روند. زيادند . زياد حرف مي زنند و وقتي گناه مي كنند بچه ها ونوه ها و نتيجه هايشان ازگناه آنها مصون نيستند.آنجا پيرزني را مي شناخت كه مادرش گناهي كرده بود و تمام نوه هاي پيرزن خودكشي كرده بودند.يكي از دختر هايش سوخته بود و شوهر پيرزن از بيماري مرده بود.پيرزن با گيس هاي خاكستريش همچنان زنده بود و مي دانست كه گناهي شده است.به خودش فكر كرد زياد. زياد.آتشي درست كرد. روبرويش ايستاد .به آن خيره شدو آنقدر به گذشته برگشت تا به درون رحم مادرش رفت آنجا انگار چيزي در حال اتفاق است.

مادرش گريه مي كند .به او كه درون پوسته باد كرده شكمش است مشت مي زند.جيغ مي زند و از تولد بچه اش متنفر است.حالا مادرش راه مي رودو او مثل بيد مي لزرد.از عصبانيت مادر مي ترسد.مادر چوبي بر مي دارد.او مي بيند از جايي مي بيند.از سوراخ شكم مادر، از مقعد مادر، از رحم مادر، از پوست شكم مادرش مي بيند كه گربه اي با تلاش زياد بچه اش را به دنيا مي آورد.اشك در چشمان گربه جمع شده است.مادر با چوب به سر گربه مي كوبد. باز هم مي كوبد. بچه گربه كه نصفش بيرون است و نصفش توي مادر بيرون تر نمي آيد.و گربه مادر ميميرد.قطره اشك گوشه چشمش نمي چكد و همانجا خشك مي شود.

بچه هاي ديگر گربه داخل شكمش منتظر خروج هستند،سه تاي ديگر.مادر پيرزن روبروي گربه مي نشيند .پاهايش را مي گشايد و همانجا پيرزن به دنيا مي آيد.

نيما به زمين كوبيده مي شود.ردام گونه اش را به گونه نيما مي چسباند.دهانش بوي سيب ميدهد و نيما ميفهمد كه او هم از گناه ردام مصون نيست. دوباره به زمين كوبيده مي شود.

روي تخت مربع شكلش با آن ابعاد نا متعارف مي نشيند.زنگ ساعت را خاموش مي كند.ملافه را به كناري مي اندازدو بلند مي شود.بايد برود اداره.

از بيرون بدش مي آيد.آدم بيرون كه مي رود، احساس تعادلش را از دست مي دهد. انگار يك ميله بلند و نازك بگذاري آن وسط و انتظار داشته باشي نيفتد. واي بيرون، بيرون ...

آبان 1381



6


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30145< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي